.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۷۰→
لبخندم وپررنگ ترکردم وهمون طورکه به سمت درمی رفتم،گفتم:به جونه خودت راه نداره!
واز خونه خارج شدم.عادت همیشگیم بود.هروقت که دلم می گرفت یاحوصله ام سرمی رفت، میومدم توحیاط وقدم می زدم.خیلی حال می داد.یه حس قشنگ وشیرین بهم دست می دادکه همه دلتنگیام ویادم می رفت.واسه همینم نمی تونستم این عادت به قول مامان مسخره رو ترک کنم.امشبم چون واقعا توجمع بچه هاحوصله ام سررفته بودو حرفی واسه گفتن نداشتم وازهمه مهم تراینکه قیافه ناراحت پوریا اذیتم می کرد،اومدم بیرون.
همین جوری داشتم توحیاط راه می رفتم و نفس عمیق می کشیدم که یه صدایی شنیدم:
- چه هوای خوبی!
این دیگه کیه؟!وای خاک به سرم!نکنه دزده؟نه بابا دزد که نمیاد باآدم درباره هوا صحبت کنه!
نفس عمیقی کشیدم و سرم و به سمت صداچرخوندم.یه سایه محو وسیاه ازدور داشت به من نزدیک می شد...ازترس یه قدم به عقب برداشتم که یهو...
نتونستم تعادلم و حفظ کنم.من باهمون کفشای عادیم نمی تونم راه برم چه برسه به این کفشای پاشنه بلند!دیگه داشتم خودم و پهن زمین فرض می کردم که یه دست دورکمرم حلقه شد.من و به سمت خودش کشید ومحکم بغلم کرد.
این دیگه کیه؟!
نگاهی انداختم ودیدم پوریا بادستای قوی ومردونش کمرم ومحکم گرفته!
دستش طلا!نزدیک بودیه افتادن دیگه به کارنامه درخشان افتادنام اضافه بشه!
حالا چرااینجوری من وبغل کرده؟وا!!!خدا شفا بده!
سعی کردم خودم و ازبغلش بکشم بیرون.پوریام به خودش اومدوحلقه دستاش دورکمرم شل شد.ازبغلش بیرون اومدم وخجالت زده لبخندی زدم وگفتم:ببخشید.
پوریا لبخندی بهم زدوگفت:نه بابا!این چه حرفیه؟
به آسمون نگاه کردویه نفس عمیق کشید.همون طورکه به آسمون نگاه می کرد،گفت:هوای خیلی خوبیه!توهمیشه میای اینجاقدم میزنی؟
- نه...هروخ که دلم بگیره...
نگاهش و ازآسمون برداشت ودوخت به چشمای من وگفت:میشه امشب منم باهات قدم بزنم چون دلم امشب بدجوری گرفته.
انقدر این جمله اش ومظلوم گفت که دلم براش کباب شد.
مهربون گفتم:چرا نمیشه؟!
وشروع کردم به قدم زدن.پوریام شونه به شونه من قدم می زد.یه نفس عمیق کشیدم وریه هام وپراز هوای تازه وخنک کردم.روبه پوریا گفتم:چرا امشب دلت گرفته؟!
نفس عمیقی کشیدوگفت:نمی دونم...کاره دله دیگه.یه وختایی می گیره که امشبم ازاون وختاس!
چیزی نگفتم ولبخند زدم.درکش می کردم...راست می گفت...گاهی اوقات دل آدم می گیره...جوری که حتی خودشم نمی دونه چشه و واسه چی دلش تنگه!!
نگاهم و دوختم به ماه.خیلی قشنگ بود.سفیدو پرنور...
پوریا من من کنان گفت:دیانا...من...من می خوام باهات حرف بزنم.
نگاهم وازماه برداشتم و به پوریا دوختم.باتعجب گفتم:چه حرفی؟!
پوریا کلافه دستی لای موهاش بردوگفت:میشه بشینیم؟
واز خونه خارج شدم.عادت همیشگیم بود.هروقت که دلم می گرفت یاحوصله ام سرمی رفت، میومدم توحیاط وقدم می زدم.خیلی حال می داد.یه حس قشنگ وشیرین بهم دست می دادکه همه دلتنگیام ویادم می رفت.واسه همینم نمی تونستم این عادت به قول مامان مسخره رو ترک کنم.امشبم چون واقعا توجمع بچه هاحوصله ام سررفته بودو حرفی واسه گفتن نداشتم وازهمه مهم تراینکه قیافه ناراحت پوریا اذیتم می کرد،اومدم بیرون.
همین جوری داشتم توحیاط راه می رفتم و نفس عمیق می کشیدم که یه صدایی شنیدم:
- چه هوای خوبی!
این دیگه کیه؟!وای خاک به سرم!نکنه دزده؟نه بابا دزد که نمیاد باآدم درباره هوا صحبت کنه!
نفس عمیقی کشیدم و سرم و به سمت صداچرخوندم.یه سایه محو وسیاه ازدور داشت به من نزدیک می شد...ازترس یه قدم به عقب برداشتم که یهو...
نتونستم تعادلم و حفظ کنم.من باهمون کفشای عادیم نمی تونم راه برم چه برسه به این کفشای پاشنه بلند!دیگه داشتم خودم و پهن زمین فرض می کردم که یه دست دورکمرم حلقه شد.من و به سمت خودش کشید ومحکم بغلم کرد.
این دیگه کیه؟!
نگاهی انداختم ودیدم پوریا بادستای قوی ومردونش کمرم ومحکم گرفته!
دستش طلا!نزدیک بودیه افتادن دیگه به کارنامه درخشان افتادنام اضافه بشه!
حالا چرااینجوری من وبغل کرده؟وا!!!خدا شفا بده!
سعی کردم خودم و ازبغلش بکشم بیرون.پوریام به خودش اومدوحلقه دستاش دورکمرم شل شد.ازبغلش بیرون اومدم وخجالت زده لبخندی زدم وگفتم:ببخشید.
پوریا لبخندی بهم زدوگفت:نه بابا!این چه حرفیه؟
به آسمون نگاه کردویه نفس عمیق کشید.همون طورکه به آسمون نگاه می کرد،گفت:هوای خیلی خوبیه!توهمیشه میای اینجاقدم میزنی؟
- نه...هروخ که دلم بگیره...
نگاهش و ازآسمون برداشت ودوخت به چشمای من وگفت:میشه امشب منم باهات قدم بزنم چون دلم امشب بدجوری گرفته.
انقدر این جمله اش ومظلوم گفت که دلم براش کباب شد.
مهربون گفتم:چرا نمیشه؟!
وشروع کردم به قدم زدن.پوریام شونه به شونه من قدم می زد.یه نفس عمیق کشیدم وریه هام وپراز هوای تازه وخنک کردم.روبه پوریا گفتم:چرا امشب دلت گرفته؟!
نفس عمیقی کشیدوگفت:نمی دونم...کاره دله دیگه.یه وختایی می گیره که امشبم ازاون وختاس!
چیزی نگفتم ولبخند زدم.درکش می کردم...راست می گفت...گاهی اوقات دل آدم می گیره...جوری که حتی خودشم نمی دونه چشه و واسه چی دلش تنگه!!
نگاهم و دوختم به ماه.خیلی قشنگ بود.سفیدو پرنور...
پوریا من من کنان گفت:دیانا...من...من می خوام باهات حرف بزنم.
نگاهم وازماه برداشتم و به پوریا دوختم.باتعجب گفتم:چه حرفی؟!
پوریا کلافه دستی لای موهاش بردوگفت:میشه بشینیم؟
۱۴.۷k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.